روایتهایی خواندنی از زندگی خصوصی شهید فخریزاده
تاریخ انتشار: ۵ اسفند ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۷۱۸۷۴۳۳
بهداروند در کتاب «شنبه آرام؟» برای اولینبار روایتی دسته اول از زندگی شهیدی ارائه کرده است که رهبر معظم انقلاب او را «عنصر علمی کمنظیر » توصیف کردهاند. - اخبار فرهنگی -
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «شنبه آرام؟» جزو معدود آثاری است که به معرفی شهید محسن فخریزاده، دانشمند هستهای، میپردازد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
«شنبه آرام؟» تلاش دارد با نزدیک شدن به زندگی شخصی شهید فخریزاده، روایتی دسته اول و ناگفته از روحیات و ویژگیهای اخلاقی او در زندگی شخصی و حرفهای ارائه دهد. نویسنده که خود از فعالان حوزه خاطرهنویسی است، به خوبی توانسته از این دریچه به زندگی یکی از شهدای هستهای ایران بپردازد. توجه به جزئیات، شخصیتپردازی و در کنار آن، ایجاد فضا و استفاده از نثری شیرین و روایتی ساده سبب شده تا کتاب حاضر طی سه ماه گذشته با اقبال مخاطبان همراه شود.
کتاب بهداروند که در آذرماه سال جاری از سوی انتشارات حماسهیاران منتشر و رونمایی شد، در سه ماهه گذشته مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت و چاپ سوم آن به تازگی در دسترس علاقهمندان قرار گرفته است.
در معرفی این اثر آمده است: محسن فخریزاده یکی از بزرگترین دانشمندان هستهای این کشور بود که رژیم صهیونیستی سالها به دنبال ترور ایشان بود و سرانجام در سال 99 به هدف شوم خود رسید؛ بزرگمردی که از آغازین روزهای انقلاب خود را وقف این حرکت بزرگ اسلامی کرد و با حضور در جبهه و پس از آن با جهاد علمی خدمات ارزندهای تقدیم این آب و خاک کرد و سرانجام در دامن داماوند پاداش یک عمر کار خود را گرفت.
«شهریاری» فخر ایران است و «فخری زاده»هاکتاب «شنبه آرام؟» داستان زندگی این شهید عزیز به روایت همسر ایشان است. داستان از لحظه شهادت شروع میشود و در طول کتاب با فلش بک به سالهای قبلتر برمیگردد و ایشان از تلاشها و کارهای بزرگ این شهید میگوید. مخاطب با مطالعه این کتاب همزمان هم شاهد اتفاقات خاص حین و پس از شهادت است و هم با همسر ایشان خاطرات این چهل سال زندگی مخفیانه و دشوار را مرور میکند. بخشهایی از این کتاب را میتوانید در ادامه بخوانید:
***
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
یکبار همین که خواستم چای را دور بگردانم، محسن سینی را از دستم گرفت. طوری که شوخی و جدیاش را نمیشد فهمید، گفت: «بار آخرت باشه ها!». لبخندی زدم و گفتم: «غریبه که نیستن. عروسا و بچههامونن.» با همان لحن گفت: «نه! تو نباید خم بشی چایی بگیری جلوی بچهها». عروسهایش را خیلی دوست داشت؛ میگفت جای دخترهای نداشتهمان هستند. آنها هم علاقه عجیبی به محسن داشتند، به خصوص مهناز، همسر هانی که تازهعروس بود و بسیار با هم عیاق شده بودند. ساعتها مینشستند و بحث فلسفی میکردند. محسن تنها آرزویش بعد از زیارت حرم امام حسین(ع) سر و سامان گرفتن هانی بود. همیشه میگفت: «هانی! اگه تو هم ازدواج کنی، دیگه خیالم راحت میشه». در همین کرونا بود که عقد و عروسیاش را خودمانی گرفتیم و بدون تشریفات دست همسرش را گرفت و رفت خانه خودش. محسن از شوق روی زمین بند نمیشد.
دیگر حسابی تنها شده بودیم. چه روزهایی که دوتایی با محسن مینشستیم و از عالم و آدم حرف میزدیم. میگفتیم و میشنیدیم و خسته نمیشدیم. گاهی به حافظ تفأل میزد. یکبار قبل از اینکه با صدای دلنشین و گیرایش غزلی مهمانم کند، گفت: «عشق و علاقه من به کشورمون حکایت این بیتالغزل حافظه». و بعد با حسی شاعرانه خواند:
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها
هربار که به خانه میآمد، بعد از آنکه برایش یک لیوان چای داغ میآوردم، میگفت: «فرشته! وقتی که این لیوان چای داغ را سر میکشم، تموم خستگی از تنم میره». میخندیدم و میگفتم: «یعنی این لیوان چایی داغ آنقدر معجزه میکنه؟»
***
روز تلخ شهید فخریزاده
آن روز نماز صبح را که خواند، صبحانه را آماده کردم. رفت سمت تلویزیون. در حالی که آن را روشن میکرد، گفت: «ببینیم چه خبره و دنیا دست کیه؟» تا تلویزیون را روشن کرد، صدای یا حسین، یا حسینش بلند شد. سراسیمه خودم را رساندم جلوی تلویزیون. شبکه خبر داشت زیرنویس میکرد: «انا لله و انا الیه راجعون. سردار رشید اسلام، حاج قاسم سلیمانی، به شهادت رسید».
یک آن محسن دو زانو نشست روی زمین، انگار رمق از پاهایش رفت. دردناک ناله میزد. دیده بودم گریه کند، ولی ضجه زدنش را ندیده بودم. از زمین بلندش کردم و روی کاناپه نشاندم. اشک به پهنای صورت روی گونههایش میلغزید. مویه میکرد و میگفت: «ای وای! ای وای! حاج قاسم رفت». حال محسن را که دیدم، زدم زیر گریه. آن جمعه دوتایی با هم گریه کردیم. ناله زدیم، آه کشیدیم، چه روز تلخ و طاقتفرسایی بود. هیچگاه فراموشم نمیشود. تلویزیون عکس و فیلمهای حاج قاسم را نشان میداد و آتشی که به جان من و محسن افتاده بود، مدام شعلهور میشد. آن روز احساس کردم شمارش معکوس از دست دادن محسن شروع شده. دلهره از تمام وجودم میبارید... .
***
شنبه آرام؟
گفتم: «محسن جان! دیر میای بچهها نگرانتن». لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».
معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخریزاده.
تشنه بودم وقتی از "شهدای تشنه لب" مینوشتم***
انگار صحنه کربلا بود
تنم پر از ترکش حاصل از انفجار وانت بود درد در تمام بدنم موج میزد؛ ولی همه حواسم پیش محسن بود. محسن را در آغوش گرفته بودم؛ خون از کمرش جاری شده و کف آسفالت پهن شده بود. صحنه کربلا بود، پای برهنه بودم و التماس میکردم کسی به فریاد ما برسد. حامد اصغری محافظ اصلی، محسن تیر خورده بود و روی زمین بود. دوروبرم کسی نبود، خدایا من با این غربت چه کنم؟
خدایا به غریبی دختر علی(ع)، به غریبی من رحم کن. ناراحتی قلبیام که 30 سال با من همراه بود، تشدید شده بود. هر لحظه احساس میکردم الآن قلبم از حرکت میایستد. بوی خون و دود و باروت تمام منطقه را برداشته بود. احساس عطش میکردم، سرم داشت از شدت درد منفجر میشد، تنها فریاد میزدم ای دختر علی(ع) دستم به دامنت، به دادم برس.
هیچ وقت این طور غریبی نکشیده بودم، انگار صحنه کربلا بود که داشتم در کنار خیمههای نیمسوخته با دختران پابرهنه فریاد میزدم.
انتهای پیام/
منبع: تسنیم
کلیدواژه: ادبیات دفاع مقدس شهدای دفاع مقدس شهدای مدافع حرم شهدای ترور شهید فخری زاده کتاب شنبه آرام فخری زاده
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.tasnimnews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «تسنیم» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۱۸۷۴۳۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روایت «ایران» از زندگی در باغچهبان
مثل «باغچهبانی» که از نگاه کردن و رسیدگی به تکتک درختان باغش سیر نمیشود و از به بار نشستن آنها حظ میکند، چشمهای او هم هر بار به سمت دانشآموزی سُر میخورد، میشکفد و غرق در شادی میشود.
به گزارش خبرگزاری ایمنا، سالهاست روی ویلچر نشسته و اما شانه به شانه دانشآموزانش راه میرود و به امید به بار نشستن تلاشهایش، درست مثل یک باغبان آنها را میپروراند. با خندههای «بیصدای» شأن میخندد و حرفهای ناگفتهشان را به خوبی میشنود و به آنها پاسخ میدهد.
«ایران جابری» حدود ۲۵ سالی است که هر روز به عشق دانشآموزانش مسیر خانه تا مدرسه را با ویلچر طی میکند تا به دبستان «باغچه بان» برسد؛ مدرسهای که نامش همه را یاد جبار باغچهبان که اولین مدرسه ناشنوایان ایران را راه اندازی
اتاق خبر صبا - نستوه - ویرایش خبرگزاری - نسخه ۷.۴.۷، ساخت ۲۰۲۳۰۷۰۱.
Informationخبر «روایت «ایران» از زندگی در باغچهبان (۷۴۹۶۳۶)» ذخیره شد
کرد، میاندازد.
در روزهایی که نام معلم بیش از هر زمان دیگری بر زبانهای جاری میشود، گروه ایمنا مسیر هشتاد کیلومتری را پیمود تا در سفر نیمروزهای به شهرضا، روایتگر زندگ ی «ایران جاوری» معلم دارای معلولیتی باشد که زندگی را موهبت خداوند به خود میداند، باشیم.
لبانش خندان و چشمانش پر از شور و عشق زندگی کردن بود، این را به وضوح میتوانستی ببینی، دلیلاش معلوم است، در طول تدریس، حضور بچهها، دنیای پاک و شیطنتهای خاصشان به او روحیه میدهد و هیچ چیز به اندازه موفقیت بچهها خوشحالش نمیکند، این معلم فداکار با وجود بیماری نادر «دیستروفی عضلانی پیشرونده» که از سالها قبل درگیر آن شده و ویلچرنشین است، باعشق و علاقه فراوان و انگیزه بسیار بالا هر روز سرکار خود حاضر شده و اوقات بسیار زیادی را برای خدمت به دانشآموزان معلول آموزشگاه باغچهبان شهرضا صرف میکند.
جاوری به سادگی شروع به معرفی خود میکند: در ششم بهمن ۱۳۵۱ در اصفهان به دنیا آمدم و از سن ۱۲ سالگی به تدریج دچار بیماری نادر «دیستروفی عضلانی پیشرونده» شدم، دیستروفی عضلانی به بیماری ژنتیکی بازمیگردد که موجب ضعف پیشرونده و تباهی عضلات اسکلتی بدن (یعنی همان عضلاتی که هنگام حرکت ارادی به کار میگیریم) میشود. در طول دوران تحصیل تا قبل از سن ۱۲ سالگی همواره در مدرسه به عنوان دونده و کوهنورد مشهور بودم و هیچیک از دانشآموزان پای رقابت با من را نداشتند، به طوری که یک روز با یکی از دانشآموزان کلاس پنجم با تعیین مسافتی توسط معلمان مسابقه دو برگزار شد و دوستم با گریه از معلم درخواست تعویض مرا داشت، چرا که میدانست برنده مسابقات هستم، بسیار خرسند بودم که در آن مسابقه برنده میشوم و رتبه کلاسام بالا میرود، هنگامی که سوت مسابقات نواخته شد هر دو شروع به دویدن کردیم، اما در میانه مسیر بدون هیچگونه اتفاقی، دیگر نتوانستم مسافت را طی کنم و نتایج مسابقات به نفع دوستم تمام شد، در مسیر بازگشت به منزل به دلیل شدت ناراحتی و استرس به زمین خوردم و شروع بیماریام هم از آنجا بود، افراد که به این بیمار مبتلا هستند بارها بر زمین خوردنها مکرر را تجربه میکنند، در دیسترفینوپاتیهای شدید، ضعف عضلانی به تدریج باعث ایجاد جمعشدگی و انحراف در ستون فقرات و دست و پا میشود و این تغییر شکلها حمل و نقل بیمار را مشکلتر میکند و شدت ضعف عضلانی بازهم افزایش مییابد.
او ادامه میدهد: در دوران تحصیل چه در مدرسه و دانشگاه با وجود اعتماد به نفس بالایم هیچ نگاه ترحمآمیزی به من نشد، همه اینها را مدیون خانوادهام هستم که با نوع تربیتشان مرا قوی بار آوردند، در طول دوران تحصیل همواره سعی داشتم از گوشهگیری پرهیز کنم، به همین خاطر رابطه خوبی با همکلاسیهایم برقرار کردم و دوستان زیادی دارم، برای کنار آمدن با این بیماری دوران بسیار سختی را گذراندم، چرا که همیشه خاطرات مسابقات دو و کوهنوردی یادآور روزهای خوش زندگیام بود، اما دیگر نمیتوانستم بدوم یا از کوه بالا بروم!
جاوری بیان میکند: از بچگی میخواستم معلم شوم و با گرفتن گچ در کنار تخته سیاه با دانشآموزان زندگی کنم و اکنون بدون اینکه احساس کنم بیمارم، زیباترین احساسات را نثار زیباترین گلهای باغچه علم و دانش میکنم، در سال ۷۰ در رشته علوم انسانی دیپلم گرفتم، همان سال در دانشگاه تهران قبول شدم و در رشته الهیات لیسانس گرفتم و تا پایان تحصیلات، به جز سختیهایی که برای بالا رفتن از پلههای دانشگاه متحمل شدم، مشکل خاصی نداشتم و تنها به دلیل وجود پلههای دانشکده، مجبور به استفاده از ویلچر شدم، اما بعد از گرفتن لیسانس، به دلیل تحصیل در رشته الهیات با گرایش تاریخ و تمدن ملل اسلامی باید در سازمان ارشاد و به تبع آن ادارات استخدام میشدیم با توجه به این رشته و علاقه شدیدی که به شغل معلمی داشتم، ابتدا به اداره ارشاد و کتابخانههای سطح شهر مراجعه کردم، اما من را نپذیرفتن و در ادامه برای پیدا کردن شغل هر هفته از سال ۷۴ تا ۷۹ به اداره آموزش و پرورش استان میرفتم، اما به علت شرایط بیماریام کاری که مناسب من باشد، پیدا نمیشد تا اینکه در این رفت و آمدها مکرر یکی از مسئولان آموزش و پرورش، حضور در مدارس استثنایی را پیشنهاد دادند.
این معلم پر تلاش میگوید: پس از روزها و سالها بالاخره در ششم اردبیهشت سال ۷۹ که به هیچ وجه نیروی از سوی آموزش و پرورش جذب نمیشد، به طور معجزه آسایی یک ابلاغیه هشت ساعت حقالتدریس در مدرسه استثنایی باغچهبان به عنوان معلم پرورشی صادر شد، با وجود وضعیتم مدیر مدرسه با خوبی استقبال کردند و حتی با خنده بدون اینکه حتی کوچکترین اشارهای به وضعیت جسمیام کند، مرا پذیرفت.
شعرخوانی دانشآموزان ناشنوا با استفاده از شیوههای ابتکاری و خلاقاین معلم پرورشی فداکار روزهای اولیه شروع دوران معلمیاش را اینگونه روایت میکند: مدرسه باغچهبان ویژه افراد ناشنوا، نابینا، کم توان ذهنی و چند معلولیتی بود، به دلیل تحصیل در رشته الهیات، هچگونه آشنایی با این محیط نداشتم، اما چون در دوران دانشگاه خط بریل را یکی از دوستان دوره تحصیل دانشگاهی آموخته بودم و به خط بریل برای او نامه مینوشتم تا حدودی به آن آشنا بودم، اما با حرکات ایما و اشاره دانشآموزان ناشنوا به هچوجه آشنایی نداشتم که با کمک همکاران و در کنار دانشآموزان طی دو هفته زبان اشاره را آموختم و سر کلاس درس رفتم.
او میافزاید: در طول تدریس، حضور بچهها، دنیای پاک و شیطنتهای خاصشان به من روحیه میداد و هیچ چیز به اندازه موفقیت بچهها خوشحالم نمیکرد، اگر خوشحال بودند از صمیم قلب برایشان خوشحال میشدم، از سال ۷۹ تا ۸۴ به عنوان معلم پرورشی حقالتدریس توانستم از سوی آموزش و پرورش استان عنوان معلم نمونه را کسب کردم و در دوران خدمتم ضمن یادگیری رشته کامپیوتر، فعالیتهای مورد نیاز مدرسه را انجام میدادم.
جاوری با اشاره به اینکه تلخ و شیرین کار با کودکان استثنایی زیاد است، میگوید: شیرینی لحظه سخن گفتن یک دانشآموز ناشنوا را با هیچ حس لذتبخش دیگری عوض نمیکنم، زیرا دنیای این کودکان خاص، بیریا و پر از صداقت است، این دانشآموزان با چشمان خود میشنوند و با دستان خود سخن میگویند، به همین دلیل سعی کردم با کمک آنها گروه سرودی را در مدرسه تشکیل دهم که باورش برای بعضی از افراد سخت بود، چرا که معتقدم این بچهها با چشمانشان میشنوند و با دستهایشان حرف میزنند؛ دنیای آنها آنقدر متفاوت است که فارغ از هیاهوی مردم این جهان به گفتوگو با هم مینشینند.
او معتقد است: هر صدایی برای خودش ارتعاش خاصی دارد و تمام استخوانهای بدن ما ارتعاش را درک و حس میکنند؛ چون گوش ما میشنود، ما یاد گرفتهایم که صداها را از طریق گوش بشنویم، اما افراد کمشنوا از طریق کل استخوانهای بدنشان قادر به در یافت ارتعاش صداها هستند، از اینرو گروه سرود ناشنوایان مدرسه باغچهبان استثنایی شهرضا را با استفاده از شیوههای ابتکاری و خلاق به جایگاهی برتر در سطح شهر رساندم.
این مربی توانا نحوه آموزش اجرای سرود و انتقال جان کلام به ناشنوایان و تشکیل گروهی سرودی موفق را این گونه بیان میکند: روزی که کنار تخته سیاه تدریس میکردم، احساس کردم بچهها لذتی از خواندن شعر نمیبرند و خیلی سعی کردم که احساس شعر را به بچهها انتقال دهم؛ اما نشد تا اینکه ریتم شعر را با اجرا و با کمک معلمان روی دستانم آوردم و چندین ماه آموزش اشعار به دانشآموزان را پیگیری کردم و وقتی بچهها اجرا داشتند، کسی باورش نمیشد که بتوانند محتوای شعر را این قدر زیبا و با احساس با دستانشان بیان کنند.
جاوری هدف از آموزش به این کودکان را وارد کردن آنها به جامعه عادی عنوان میکند و میگوید: معلمان آموزش و پرورش استثنایی، افرادی صبور، فداکار و با والدین هم در ارتباط هستند، مسئولیت عمده این معلمان، ارائه آموزش و تمرینهای درمانی به دانشآموز است.
جامعه معلولان شهرضا را راهاندازی کردم / آموزش زبان انگلیسی و عربی به دانشآموزان روشندلاو ادامه میدهد: بازه زمانی که وارد آموزش و پرورش نشده بودم از سال ۷۴ تا ۷۹ جامعه معلولان شهرضا را راهاندازی کردم و در این دوران به مرکز بهزستی شهرضا مراجعه میکردم که متوجه وجود اتاقهای بدون کارایی شدم و از مسئولان آن اداره درخواست کردم که یکی از اتاقها را برای تدریس زبان انگلیسی در اختیارم بگذارند، البته بعضی روزها عصرها در منزل خود بدون هیچ هزینهای مکالمه زبان انگلیسی و آموزش زبان عربی، قرآن به زبان انگلیسی را برای دانشآموزان نابینا انجام میدادم و تاکنون زبانآموزان نابینای زیادی را تربیت کردهام، همچنن سعی کردم در جذب دانش آموزان به مسائل دینی و آموزش احکام نماز و روزه بسیار خلاق عمل کنم تا دانشآموزان با اشتیاق بیشتری در این مسیر گام بردارند.
این معلم فداکار که در آستانه بیست و پنجمین سال خدمت در آموزش وپرورش به سر میبرد، همچنین نویسنده کتاب بازیهای بومی و محلی است که با استقبال زیاد جامعه فرهنگی و دانشآموزان مواجه شده و حکم قهرمانی در رشته ورزشی بوچیا را نیز در کارنامه فعالیتی خود دارد، میگوید: به واسطه معلولیتم و درک متقابل درد و رنجی که این دانشآموزان متحمل میشوند و عشق و علاقه به آنها، هر روز با انگیزه بیشتری بر سرکار خود حاضر میشوم.
جاوری که خوش خلقی و حسن رفتارش زبانزد همکاران، والدین و دانشآموزان است، در ادامه از دغدغه خود برای دانشآموزان استثنایی میگوید: آرزویم فراهم شدن امکانات کافی برای دانشآموزان کم توان ذهنی و معلول است و دوست دارم شرایط کاری برای آینده آنها فراهم شود، همچنین به مدارس فنی و حرفهای مختص آنها نیاز داریم، چرا که باید در آینده استقلال پیدا کنند، دغدغه آینده آنها بزرگترین نگرانی ما و خانوادههایشان است و البته با توجه به نیازی که در آنها دیده میشود، شرایط گفتار و درمان برای آنها فراهم شود.
او میافزاید: گاهی برخی خانوادهها خسته و ناامید میشوند و صبر و تحملشان کم میشود، بنابراین براساس نیاز هر ماه جلسهای با خانواده آنها میگذاریم و سعی میکنیم با تک تک خانوادهها صحبت و به نوعی تزریق روحیه کنیم، البته راهکارهایی را پیش پای خانوادهها میگذاریم و با توجه به اینکه به اخلاق این کودکان به خوبی آگاهیم، سعی میکنیم بهترین راه حل را به آنها پیشنهاد کنیم و به آنها میگوئیم که این کودکان با دیگران هیچ فرقی ندارند و تنها پیشرفت کاریشان کمی کند است و در هر جلسه با پیشرفتهایی که از کودکان به آنها نمایش میدهیم، امید به آینده در دل خانوادهها جانی دوباره میگیرد.
این معلم ایثارگر در پایان، بدون احساس خستگی از ۲۵ سال تلاش در راه تعلیم و تربیت کودکان ناشنوا میگوید: من عاشق کارم هستم و هیچ وقت نشده که بعد از ساعتها کار احساس خستگی کنم، برای من کار با این بچهها خود زندگی است که با هر کلمه جدیدی که بچهها یاد میگیرند، دریچهای تازه از امید به رویم باز میشود، بهترین صدا برا من، صدای کودکان ناشنوایی است که میکوشند تا به همه بگویند شنواترین هستند، بهترین تصویر برای من تصویری است که کودکان نابینا با آن خدا را وصف میکنند.
کلام آخر باغبان مهربان باغچهبان که با بغضی در گلو و اشک بر زبان جاری میشود: دغدغهام آینده کودکان باغچهبان است که روزها و ماهها را در کنارشان گذراندم، همیشه به فردای آنها میاندیشم، مهم است که نگاهی ویژهتر به آنها داشته باشیم و خودمان را جای والدین این کودکان قرار دهیم، چرا که آنها هم فرزندان همین آب و خاک هستند و نیاز به رشد دارند، پس هر آنچه را که برای کودکان عادی خواستهایم و فراهم کردهایم، را باید برای کودکان با نیازهای ویژه هم فراهم شود تا شاهد پیشرفت چشمگیر آنها نیز باشیم.
گزیدهای از همراهی یک روزه ایمنا با ایران جاوری را میتوانید در اینجا مشاهده کنید.
کد خبر 749636